فرهنگ امروز/ علیاکبر شیروانی:
خطاهای شناختی بشر بیپایان است؛ خطاهائی که هر روز سروشکلی تازه پیدا میکند. معروف است که اولینبار که عدهای روبروی پردهی سینما نشستند، با اینکه قبل از نمایش وارسی کرده بودند پردهی آویزان به دیوار را، وقتی قطار به سمت دوربین آمد از روی صندلیها بلند شدند و فرار کردند. تا مدتها همین آش و همین کاسه بود؛ مردم میترسیدند از چیزهائی که روی پرده میدیدند. بعدها این خطای ادراکی شکل تازهای پیدا کرد. مردم بازیگران سینما را باور کردند. عاشق شدند، متنفر شدند، ترسیدند، قضاوت کردند، تسلیم شدند و سینما بخشی از زندگیشان شد یا زندگیشان شد سینما. هنوز به شکلی دیگر همین داستان ادامه دارد. اما مثال سینما یکی از خطاهای شناختی بشر است. هزاران نمونهی دیگر میشود سراغ گرفت.
در عالم ادبیات هم خطای شناختی وجود دارد. همچنان در ادبیات ادیب و نویسنده را به حجم کارهای انجامشدهاش میشناسند. چندی پیش با صاحبقلمی به گفتگو نشسته بودم. این استاد کتابهای متعدد دارد و صاحبسبک شناخته میشود. میگفت که یکی از دوستانش همیشه میپرسد چهموقع کتابی هزارصفحهای یا چندجلدی مینویسد. همان خطای شناختی به شکلی دیگر: ارج و قرب نوشتن به حجم نوشتهها. غمانگیز است که این سوال را کسی میکند که خود دستی به قلم داشته یا دارد. هنوز در ادبیات رمان دهجلدی بهتر از رمان یکجلدی دانسته میشود و نویسندهی رمان دهجلدی بیشتر روی جلد مجلات و روزنامهها میرود تا نویسندهای با دهها رمان تکجلدی که هر کدام دنیایی پیشروی خواننده میگذارد. توقع اینکه در چنین فضائی به نویسندهای که یک رمان نوشته و با همان یک داستان کاری کارستان کرده اهمیت دهند، توقع زیادی است. اگر قرار است ادبیات، قصه و داستان، بهخصوص رمان، بخشی از زندگی باشد و از زندگی بیاید و به زندگی معنا ببخشد، چه تفاوتی بین دهجلد و یکجلد؟ فارغ از سبکها و مکتبهای ادبی، ادبیات برای انسان است و از انسان است. میشود تشبیهش کرد به عمر انسان؛ چه تفاوتی دارد کسی صد سال عمر داشته باشد یا ده سال اگر قرار است عمرش تهی باشد؟ و اگر عمر کوتاه کسی -نمونههایش در تاریخ فراوان است - پرثمر و تاثیرگذار باشد، چه تاثری از زود رفتن او؟ فقط میشود متاسف بود از اینکه عمر کوتاهش طولانیتر نبوده که تاثیرات بیشتری بهجا نگذاشته.
مقدمه طولانی شد. بهانهی این یادداشت رفتن کسی از اهالی ادبیات است که موثر بود، اما نه به رسم و شکل مرسوم و آنچنان که معتاد ذهنهاست. کاظم رضا متولد ۱۶ دی ۱۳۲۴ دروازه شمیران تهران است. او اولین فرزند خانوادهای فرهیخته بود. پدر نابینای کاظم چهار کتاب نوشت. موضوع کتابهای پدر کاظم ریاضیات بود، از ۱۰۰ مسئله تا ۴۰۰ مسئله، که در مدارس رشت تدریس میشد. پدر نابینا عاشق کتاب بود و کاظم از کودکی با پدرش به کتابفروشی میرفت و این عادت در خانوادهی رضا ادامه یافت که فرزندان کاظم همراه پدر و پدربزرگشان به کتابفروشی میرفتند. پنجساله بود که زبان فرانسوی را از پدر آموخت. عشق به کتاب و دانش در فامیل رضا پراکنده بود. پرفسور فضلالله رضا و دکتر عنایتالله رضا عموها و محمود طلوع، موسس روزنامهی طلوع، دائی پدر کاظم بودند و پدربزرگش، شیخ اسدالله رضا، از روحانیان موثر گیلان بود، ولی مسلک کاظم چنان بود که هیچوقت به خودش اجازه نمیداد از اسمورسم و شهرت عموهایش استفاده کند. شهرتگریزی چیزی بود که در تمام عمر با او ماند. حاضر نبود از داشتههایش و نویسندگیاش شهرتی دستوپا کند، چه رسد به نامبری از تیروطایفه و تبارواقوامش. اما خاک و خانوادهای که در آن روئیده و بالیده بود از آنچه به کاظم رضا میشناسیم جدا نیست.
از شانزدهسالگی نویسندگی را شروع کرد: سال ۱۳۴۰. اگر جائی ثبت میشد، بلندترین روزنامهدیواری به سردبیری کاظم نوشته میشد؛ روزنامهدیواری ۱۲۰۰متری. این روزنامهدیواری هنوز در کتابخانهی عظیم او نگهداری میشود. کسی که بهترین هدیهی زندگیاش را مجموعهای پنججلدی میدانست که در دهسالگی از پدر به یادگار گرفته بود و با «هدیه از این بالاتر یادم نیست» از آن یاد میکند، زود پا به عرصهی نویسندگی گذاشت. تازه از مدرسه فارغ شده بود که قصد انتشار نشریهی «جار» کرد. «جار» فراهم شد و چاپ شد، ولی بهدلیل نداشتن مجوز و صاحبامتیاز پیش از توزیع خمیر شد. مدتی بعد توانست مجوز انتشار مجلهی «لوح» را بگیرد و، چنان که خودش دوست داشت، نشریهای برای قصه و داستان منتشر کند. اولین شمارهی لوح سال ۴۷ منتشر شد. سرلوحهی لوح انتشار آثار جوانانی بود که جائی برای دیدهشدن و انتشار آثارشان نداشتند. نویسندههای بسیاری اولینها یا بهترینهایشان را در نشریهی لوح منتشر کردند. نگاههای مختلفی در لوح دیده میشد و صداهای گوناگونی از آن به گوش میرسید؛ مهم برای سردبیر و سردبیریاش قصه بود و قصهگوئی. ضمیمهی لوح آثار دیگری هم چاپ شد که کتابهای مستقلی بودند. «سادهنویسی تذکرهالاولیاء»، «قصصالقرآن و اسرارالتوحید» با قلم کاظم رضا و مقدمهی م.آزاد و شفیعیکدکنی از همان ضمائم است. «تابستان همان سال» ناصر تقوائی، «نماز میت» رضا دانشور و «سفر» محمود دولتآبادی درواقع کتابهائی بودند که بهعنوان ضمیمهی « لوح» منتشر شدند.
کاظم رضا چنان شیفتهی قصه بود که هیچگاه از آن عدول نکرد. نقد ادبی اگر میخواست بنویسد، در قالب قصه مینوشت، تاریخ ادبیات اگر میخواست بنویسد، در قالب داستان مینوشت و هرچه میخواست بنویسد، قصه مینوشت. همانقدر که از شهرت و دیدهشدن گریزان بود، خواندهشدن و دیدهشدن آثارش برایش مهم بود، اما زمینه و زمانه از سوئی و سختگیریها و نگاه خاصش از سوی دیگر راه به انتشار آثارش نمیداد. هم زمانه همراه نبود و هم خودش از ملاک و معیارهای خودساختهاش کوتاه نمیآمد. نهتنها قصهای که میخواست بگوید برایش مهم بود - کار بیستساله روی بعضی آثارش گواهی میدهد - که نوع کاغذ، طرح جلد، فونت، صفحهچینی، صفحهآرائی و مقوای جلد هم برایش اهمیت داشت. همه را با هم میدید و همه را با هم در حد کمال میخواست و برای همهاش با هم فکر و برنامه داشت. و اینهمه با هم فراهم نمیشد.
راه ادبیات برای کاظم رضا از زبان میگذشت. برای زبان احترام قائل بود. غرابت نثر و زبان کاظم رضا از آن روست که برای ساخت زبانی متفاوت و منحصربهفرد بسیار تلاش میکرد. هر سطر را گاه تا ۱۰ شکل متفاوت مینوشت و از میان آنها یکی را انتخاب میکرد. برای سطربهسطر نوشتههایش نقشه و برنامه داشت. در زبان دنبالهرو ذائقهی عمومی و سلیقهی روز نبود و آنچه را طی سالها خواندن آثار کهن و دایرهالمعارفها ذرهذره جمع کرده بود در زبانی متفاوت و گاهی سختیاب نشان میداد. وسواس زبانی و دقت کلامی کارهای کاظم را دیریاب و نخبگانی کرده است. دنبال سبک موزون و آهنگین در نثر فارسی بود؛ سودا نداشت از اینکه ذائقهی عامه آن را نپسندد. مهم برایش کاری بود که میکرد، نه تشویقها. «خوابها»، «آه و دم»، «سفر نجف»، «سورنای ناصری»، «عصر سرور»، «از نجف تا دولتآباد سبزوار»، «نیما در خانهی ما» و «روز واقعه» بخشی از قلمیهای او در مطبوعات است. کتابخانهای با ۴۰هزار جلد کتاب از میراث بهجاماندهی اوست. اهل هیاهو نبود. از کوبیدن بر طبل «نوشتهی من نوشتهی خوبی است» بهدور بود. داستانهای کوتاهش در نشریاتی مثل «این شماره با تاخیر»، «نوشتا»، «دفتر هنر و بیدار» منتشر شده است. چه دریغ و درد که در زمان حیاتش سه کتاب از او چاپ شد: سفر نجف چاپشده به سال ٨٣ و «عمر نخستین» و «هما» هردو چند روز قبل از ١٦ آبان ٩٥؛ روز درگذشتش.
شیدائی کاظم رضا به ادبیات در نوشتن و خواندن خلاصه نمیشد. شیدا هرچه دارد در کف مینهد و وصال به مقصود را میطلبد. مقصود کاظم رضا پرباری و شادابی درخت ادبیات بود. در این راه از هیچکاری مضایقه نکرد. در دههی شصت، که بازار کاغذ و مقوا در تلاطم بود، بندبند کاغذ میخرید و یکی از اتاقهای خانهی پدریاش را انبار کاغذ کرده بود. از آن واهمه داشت که برای زمان مقرر انتشار «لوح» کاغذ مناسب پیدا نکند و نشریهاش را نامرغوب به مخاطب عرضه کند. سرمایهای که آن زمان صرف خرید کاغذ کرد برای خرید خانهای در تهران کافی است؛ لااقل آن زمان بود، حتی خانهای کوچک. نام چنین رفتاری را چه میشود گذاشت غیر از شیدائی؟ شیدای ادبیات بود. سرمایهگذاری برای انتشار دفترهای زمانه، نشریهی دیگری که از تاثیرگذارترین مجلات دوران خودش بود، از دیگر کارهای اوست. سیروس طاهباز «دفترهای زمانه» را درمیآورد که البته در شکلگیری مجلهی «لوح» نقش بهسزائی داشت.
جرالد هوارد مقالهای دارد بهنام «آقای پرکینز دیگر نیست» و زیر عنوان اصلی آورده است: «وضعیت کنونی نشر». آقای مَکسوِل پرکینز ویراستار آثار نویسندگان متعددی بوده است: فیتسجرالد، همینگوی، لاردنر و تامس وولف. پرکینز صورت مثالی و بتوارهی ویراستاری غرب است. کسی بود که رمان چندجلدی وولف را مختصر کرد و ساختار داستانی همینگوی را تغییر داد. اگر کسانی در ایران توانسته باشند تا اندازهای به پرکینز افسانهای نزدیک شوند، یکی از آنها کاظم رضاست. اما وقتی از ویرایش به معنای پرکینزی آن صحبت میکنیم، فقط از غلطهای املائی و علائم سجاوندی حرف نمیزنیمــ ویرایش معنائی ژرفتر مییابد. ویرایش از دیگر کارهای کاظم رضا بود، کاری که بهخصوص در سالهای اخیر به آن مشغول بود؛ ویرایش اما نه بهمعنائی که امروزه استفاده میشود، بلکه بهمعنای حقیقی آن؛ تصحیح روح و روان نوشته است. بودند نویسندگانی که با چند ورق داستان به خانهی کاظم رضا میآمدند و با داستانی مفصل و پخته میرفتند یا دیگرانی که گزافهگوئی کرده بودند و تیغ و قیچی کاظم رضا نوشتههایشان را مختصرومفید میکرد. تواضع و دور از جنجال بودن کاظم رضا باعث شد بسیاری از همین نویسندگان نقش او را فراموش کنند و به نامی که بالای اثرشان مکتوب میشد به خود ببالند و یادی از او نکنند. اما مهم برای کاظم رضا ادبیات بود و نه نام و نان. جالب ماجرا اینجاست که هنوز، پس از سالها، یاد پرکینز گرامی داشته میشود و قدر میبیند، ولی کسانی که سهم و قدری در شکلگیری ادبیات فارسی و داستاننویسی ایرانی داشتهاند فراموش میشوند. بخشی از «وضعیت کنونی نشر» ما به خاطر همین فراموشیها و نسیانهاست. آقای قاسم هاشمینژاد نقلقولی داشت از مرحوم سعید نفیسی. در «چهار خاطرهی بادآورد به روایت شاهپریان» آورده که: «سعید نفیسی زبانزدی داشت که در چنین مناسبتهائی از او شنیده میشد؛ انسان فانیست، مخصوصاً در ایران.» با رفتن امثال رضا این گفتهی سعید نفیسی ملموستر است.
کاظم تحصیلات آکادمیک نداشت. دو سالی که در زمان پهلوی دوم به انگلستان فرار کرده بود صرف یادگیری زبان انگلیسی کرد، اما نه در آکادمیها که آنجا هم با خواندن و نوشتن زبان میآموخت. خصلت خودآموزی و خوداتکائی شخصیتی مستقل به او داده بود. بیاینکه در پی تشویق و ملال دیگران باشد میآموخت و میآموخت. متون کهن را بیغلط میخواند. آثار معاصرانش را پیگیری میکرد و هرکه کتابی داشت تهیه میکرد و میخواند. از این فراتر، نشریات و مجلات ادبی را مرتب تهیه میکرد و پیگیرانه نوشتههای آنها را میخواند؛ انبوه نشریات کتابخانهاش گواه این مدعاست. سینما را دوست داشت. به فیلمهای سهراب شهیدثالث علاقهمند بود. همیشه دلش میخواست علاوه بر داستاننویسی به فیلمنامهنویسی هم بپردازد، اما فضای پرهیاهوی سینما با روحیهاش سازگاری نداشت و ازهمینرو هیچگاه مجال حضور در سینما پیدا نکرد.
کارنامهی کاظم رضا نقطهی درخشان دیگری هم دارد؛ نقطهی درخشانی که به چشم نمیآید. وزن و ثقل این نقطه از آنچه تا اینجا برشمردیم اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست. کاظم رضا اهل مماشات و مصالحه نسبت به کارش، نوشتهاش، تلاشش و ادبیاتش نبود. در فهرستی که از کارهای او فراهم میکنیم، باید جائی باز کرد برای کارهایی که میتوانست انجام دهد و نداد. تن به مصلحت، عرف، اقتضائات و شرایط نمیداد. به آنچه اعتقاد داشت، عمل میکرد. زاویهنشین بود. زاویه معانی متعددی دارد. اینجا منظورم «خلوتخانهای در خانقاه مخصوص عبادت زاهدان» است. زاهدان به دلائل گوناگون از مردم کناره میگرفتند. گاهی برای اتصال و ارتباط با معبودشان، گاهی برای ذکر و وردی مخصوص، گاهی برای رسیدن به هدف و گاهی از دلتنگی روزگار. زاهدانه زیستن، زندگی برخلاف جریان زیست عادی بود و شور و شیدائی میطلبید. بیجهت نیست که حدود یازده منطقه در ایران به اسم زاویه نامگذاری شده است. خطای شناختی مردم زندگی را برای آنان که تن به عرف نمیدادند سخت و صعب کرده بود. زاویهنشینی سنتی مرسوم در ایران بود. کاظم رضا زاویهنشین بود. سالها بود که در زاویهی خانهاش بهدور از های هوی کسانی زندگی میکرد که مدعی ادبیات بودند، کسانی که با جاروجنجال و هیاهو نامی برای خود فراهم کرده بودند، کسانی که به آنچه معتقد نبودند عمل میکردند و کسانی که برای دیدهشدن هر روز دنبال راهی تازه بودند. در هیچکدام از این سالها از کار بیوقفه دریغ نداشت. از کارش غافل نبود، اما از زاویهاش بیرون نیامد. کاظم رضا زاویهنشین ادبیات بود.
داستانی منتشرنشده از کاظم رضا
دیوار*
همیشه پیشِ چشمم بود، اما چیزی نمیدیدم. وقتی چشم باز شد، فقط خط بود. ختم به کجا میشد؟
این خط را بگیر و بیا... - و بیا.
دنبالِ خط را میگرفتم، اما هرگز جرأت نمیکردم تا انتهایش بروم. دیوارِ روبهرو، به درازای دنیا بود - و نگاه هر روز گشودهتر میشد:
این یادگاریِ من است. محمد بُداغی ٢/٥/٣١ – این یادگاریِ...
سواد به بقیهاش قد نمیدهد. اَحَد خر است. مجتبی، به همچنین.
چه دیواری: که هر روز پیشتر میرود و شلوغتر میشود. حالا دیگر چیزهایی رویش مینویسند که من نمیفهمم:
جاوید باد اسماعیل صدیقی. مرگ بر گارنیک باباخانی.
محسن صاحبمنصبی، یعنی تخم اجنبی.
نابود باد پیوندِ نامبارک محمدحسن زارع با حمیدِ تنبانپاره.
و - جاودانه باد پیمانِ برادریِ تقی اردکانی و علیرضا معمار. مرگ بر استعمار.
اینها که اسمشان روی دیوارست، همه بچهمحل یا همبازیِ من هستند. این دیگر چهجور فحشدادن است؟
روزی روی یک «مرگ بر ...» دو برگ روزنامه چسباندند؛ عدهیی جمع شدند دورش. دهان، یکی بود؛ بقیه، گوش. چشم، فقط پیرمردی را میدید که بر روی دیوار با مُشتهای بسته فریاد میکشید – و هر روز این مشت درشتتر میشد، همچنان که روی دنیا هر روز پشتتر میشد...تا ظهری که چند آدم نخراشیده، بر روی دیوار روبهرو، چشم پیرمرد را با چاقو درآوردند و زیرش نوشتند موش گرفته است...
* از مجموعه «آه و دم»
روزنامه شرق
نظر شما